ساقــی بیــا که یــار ز رخ پــرده بر گرفت کــار چــراغ خــــلوتیــان بـــاز درگرفت
آن شـمـع سـرگرفتـه دگـر چهـره بـرفروخـت ویــن پیـر سالخورده جوانی ز سرگرفـت
زنـــهــار از آن عبـارت شــیــرین دل فریــب گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت
هرسرو قدی که برمه و خور حسن میفروخت چــون تو در آمــدی پی کــاری دگر گرفت
زین قصــه هفت گنبــد افلاک پر صــداســت کوته نظر بــبین که سخن مختــصر گرفت